کلبه چوبی

یک پنجره برای من کافیست

کلبه چوبی

یک پنجره برای من کافیست

!

امروز فقط یه روزی بود که باید میگذشت...... یه روز ساده...... نه خوب ...... نه بد..... یه جورایی خنثی بود.....  

دوباره دوران زندگی خفاشگونه شروع شد... شبا تا نزدیکای صبح بیدار و روزا تا نزدیک ظهر خواب......!

 

 

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبوده... غصه ی تلخ جدایی...کار دنیای حسوده...آخر حکایت عشق...نرسید کلاغ به خونه... شده این پایان کهنه...واسه دنیا یه بهووووووووووووونه!

از وقتی که این سی دی ایروبیک رو از اینترنت سفارش دادم و به دستم رسیده دارم هر روز همراه باهاش ورزش می کنم،الان کاملا موافقم با اونایی که می گن ورزش آدمو شاد می کنه. 

 

صب با تاکسی رفته بودم خرید.راننده تاکسی از وقتی سوار ماشینش شدم تا وقتی به مقصدم رسیدم یکبند حرف زد. گوش هام هنوز هم خسته اند.  

 

امروز یه روز خسته کننده بود.حوصله کارایه خونه و حرف زدن باکسی رو ندارم!

اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم...

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...

هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...

هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره... 

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ کس دیگر

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید

از میان برده است طوفان نقش هایی را

که به جا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

آن شب

هیچ کس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

کوه: سنگین، سرگردان، خونسرد

باد می آمد، ولی خاموش

ابر پر می زد، ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،

رعد غرید،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب

باد و باران هر دو می کوبند:

باد خواهد برکَنَد از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند

می خروشند

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین

سال ها آن را نفرسوده است.

کوشش هر چیز بیهوده است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز سخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.

« سهراب سپهری»

 

وقتی این شعر رو می خونم ذهنم خیلی مشغول می شه... جدیدن کشف کردم که شعر های سهراب معنی عمیقی دارن... مثلا همین شعر، ظاهرا داستانش اینه که یه نفر توی شب از یه صخره بالا رفته و روی یک سنگ با دستاش یه نقشی کشیده و باد و بارون هم هرچی سعی کردن نتونستن این نقش رو از بین ببرن ... ولی این فقط معنی ظاهری و سطحی شعره، یه تفسیر دیگه اینه که این شعر یه نماد از عاشق شدن یک آدمه که اون نقش هم عشق و احساسشه که اونقدر عمیق بوده که هیچی نتونسته این عشق رو از بین ببره...

پ.ن: کاش می شد خدا یواشکی ١٠ صفحه جلو تر کتاب زندگیمو نشونم می داد!

خونه تکونی..

خونه تقریبا مرتبه.... 

فقط مونده بود اتاق من......

اون هم امروز افتادم به جونش و جمع و جور شده... 

دلم می خواد کاغذ دیواری کنم دیوارمو......  

قبل از عید فرصت نیست....شاید بعدش کردم..... 

حس نوشتنم نمیاد......نمیدونم چرا...... 

ایشالا فردا میام یه آپ قشنگ واستون می کنم:) 

دوستون دارم......